نوشته شده توسط : Dr. Dalake

برای خودمان زندگی کنیم
آدمی برای خروج از انزوا، آماده پذیرش هر پیشنهادی است. هر کسی ۱۸ ساله می‌شود. این طبیعی است. اما خیلی وقت‌ها نمی‌داند چه کار کند. نمی‌داند چه باید بشود. غصه‌دار می‌شود برای همه‌چیز. خوشحال می‌شود برای هیچ. تازه یادش می‌افتد مفهوم زندگی را نمی‌داند. برای فهم خودش و دیگران و البته دنیا دچار مشکل است. همین‌طور الکی دلش شور می‌زند. دلهره وجودش را می‌خورد. لکه‌ای ابر مضطربش می‌کند.

تنهایی‌اش را با هیچ چیز معامله نمی‌کند. دلش از همه‌چیز و همه‌کس به هم می‌خورد. مغزش از هجوم فکرها و خیال‌های درهم و برهم در آستانه فروپاشی است. آینده برایش تونل تاریک و وحشتناکی است که هیچ روزنه‌ای در آن نمی‌بیند. با هیچ‌کس صحبت نمی‌کند، اما نیاز به حرف زدن بی‌تابش کرده. دلش می‌خواهد کسی به او اطمینان دهد.

این‌که همه‌چیز درست است و خوب پیش می‌رود. با این توصیف‌ها لابد عجیب نیست خیلی‌ها به سرشان بزند و همه‌چیز را بگذارند و بروند. بدون هیچ برنامه‌ای مثلا لندن را ترک کنند و وارد پاریس شوند. در یک آتلیه سکونت کنند. روزهایشان را در تنهایی بگذرانند. معمولی و یکنواخت. قدم زدن در خیابان‌های مختلف و کشف کافه‌های جدید تفریحشان شود. رفتن به سینما و دیدن چندباره فیلم‌ها درد تنهایی‌شان را کمی تسکین دهد.

در یکی از این کافه‌نشینی‌ها با کسی آشنا شوند و از ترس‌ها و دلهره‌هایشان برایش بگویند. دلشان می‌خواهد هرچه کلمه در ذهنشان تلنبار شده بیرون بریزند و آرام شوند. حتی داستان‌ها هم بدون نام هستند. با این حال هیچ‌کدام این‌ها مهم نیست.

درخ کاج کریسمس
«کاج» درخت زمستان است. اسم «کاج» فکر نمی‌کنم کسی را جز رنگ سبز، یاد رنگ دیگری بیندازد. زمستان‌ها بزرگ‌ترین اتفاقی که برای کاج‌های جوان و رعنا که شاد و خوشحال قد برافراشته‌اند می‌افتد، این است که مثل یک گوسفند تپل و مپل که برای قربانی شدن یا ذبح انتخاب می‌شوند، انتخاب شوند، اره شوند و مهمان‌خانه‌ای شوند، برای مراسم کریسمس. این مناسک و مراسم تا جایی که یادم می‌آید مربوط به خانواده‌های مسیحی و دوستان اقلیت بوده و هست.

یادم می‌آید بعد از جنگ، سال به سال به تعداد مغازه‌هایی که وسایل و تزیینات کاج و کادوهای بابانوئل عرضه می‌کردند، افزوده شد و من هم گاهی وسوسه می‌شدم و فرشته‌ای یا گاهی ستاره‌ای از این مغازه‌های پرزرق و برق می‌خریدم. نه برای هدیه و نه برای کاجی در خانه، فقط یادگاری‌هایی برای خودم. حس می‌کنم هنوز هم هرساله تعداد این مغازه‌ها بیشتر می‌شوند و خوشبختانه در سرما و غبار زمستانی شهر، اتفاق جالبی هستند و دیدنشان حتی، چشم‌ها را منور و درخشان می‌کنند.

اتفاق جالب اینجاست که دیگر این سمبل گرمایشی منور و جذاب، این «کاج» صبور، سر به زیر و سخت، چه در ابعاد مصنوعی و چه واقعی جنگلی‌اش در خیلی از خانه‌ها و مغازه‌ها از همین شب یلدای خودمان حضور به هم می‌رساند و می‌گوید: «زمستان است!» دیگر اقلیت و غیراقلیت ندارد و برای خودش در دل شب‌های بی‌رونق و سرد و مرده زمستانی جا باز کرده و شده جزو تفرعن یک خانواده. خود من هرجا که ریسه‌های رنگارنش بهم چشمک می‌زنند، دلم گرم می‌شود و یک جورایی مثل سال تحویل، غم و شادی را با هم قورت می‌دهم و در دلم کیلوکیلو آرزو می‌کنم…

این کاج‌های کریسمسی هم شده‌اند مثل دیگر آیین‌هایی که یادم می‌آورند یک سال گذشت… نوروز… چهارشنبه‌سوری… سیزده‌به‌در… شب یلدا و… دریغ! دلم می‌خواست یادمان نرود، کرسی و منقل و انار و گلپر و حافظ و آجیل «شب یلدای» خودمان را… شاید بیشتر گرممان کرد!

سرما به مغز استخوانم رسیده. اولین برف بی‌امان می‌بارد و من سرگردان میان خیابان‌ها می‌چرخم. عاقبت برای رسیدن به جایی که دوستانم یلدایشان را زودتر برگزار می‌کنند، ناامیدانه گریه‌ام می‌گیرد. ترافیک عجیب و غریب و گره‌خورده و راننده‌ای بی‌حوصله که مدام اصرار دارد بی‌خیال این ملاقات دوستانه شوم…

نمی‌دانم چطور می‌رسیم، تقریبا ساعتی از رسیدن بقیه گذشته و من جلوی در آهنی بزرگی ایستاده‌ام تا به خودم بیایم. ساعت شش است و آسمان خدا بی‌وقفه می‌بارد و هوا به‌خاطر سپیدی آسمان هنوز تاریک نیست…

میان حیاطی مشجر ساختمانی سفید، مثل برفی که روی زمین نشسته، میزبان دوستان من است. به رسم خانه‌های مهربانی کفش‌هایم را در می‌آورم و وارد می‌شوم و دوستانم را می‌بینم که دورتادور میزبان یلدای زودهنگام ما نشسته‌اند.

نمی‌دانم چه می‌گذرد و نمی‌خواهم بدانم. هنوز هوا سرد است و من پاهایم می‌لرزد. پاهایم را به هم می‌چسبانم و گل‌های روی فرش سورمه‌ای رنگ اتاق را می‌شمارم.

خاطرات گذشته و حال
یکی صحبت می‌کند و آقای میزبان می‌خندد، سرش را روی مبل تکیه می‌دهد، چشمانش را می‌بندد و می‌خندد. ما خودمان را معرفی می‌کنیم و با دقت نگاهمان می‌کند و گاهی سوالی هم می‌پرسد و هیچ‌کس سخنی نمی‌گوید. چندبار عزمم را جزم می‌کنم که حرف بزنم. حرف‌هایم را برای خودم تکرار می‌کنم، اما انگار حنجره‌ام توانای سخن گفتن ندارد. پنجره قدی اتاق درست پشت‌سرم است. پرده را کنار می‌زنم و زمین سپیدپوش را نگاه می‌کنم. پاهایم هنوز سردند و من پشت صندلی پنهانشان می‌کنم. ساعت از هفت گذشته و آسمان هنوز تاریک نیست…

میزبانمان فال حافظ می‌گیرد، هیجان‌زده می‌شویم و می‌خندیم. دوست داریم میزبان عزیزمان حرف حافظ را محترم بدارد و…

نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد که دور جناب میزبان جمع می‌شویم تا عکس یادگاری بگیریم. عکسی که وسط چلچراغ قرار می‌گیرد و من دوست داشتم که یکی هم روی میزم داشته باشم و کنار عکس کوچک آقای میزبان بگذارم…

منبع: مرکز مشاوره و روانشناسی ایران-خاطرات گذشته و حال



:: برچسب‌ها: خاطرات گذشته , مفهوم زندگی , قصه های ساده ,
:: بازدید از این مطلب : 750
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 1 مرداد 1399 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 199 صفحه بعد